یار قدیمی...

امروز یادم افتاد که منم یه زمان وبلاگی داشتم! یه زمان تو وبلاگا برو و بیایی بود! نه اینکه الان نیستا ولی خب میبینم که خیلی کمتر شده!

 فیسبوک دیگه به کسی فرصت وبلاگخونی و وبلاگنویسی نمیده لعنتی!

 وقتی اومدم حس کردم گرد و غبار همه جا رو گرفته. نوشته های این وبلاگ واسه من مثل یه مشت پاکت نامه ی قدیمیه که هیچوقت دوست ندارم برای بار دوم بخونمشون! چون هرکدومشون یه خاطره داره!

 همیشه نوشته های من معلولِ یه اتفاق بودن که حالا همشون شدن خاطره!

 بد و خوب فرقی ندارن! از خوندن هرکدومشون میترسم!

 دلم نمیخواد این نیمچه آرامشی که دارم دوباره از بین بره و برگردم و مثل قبل بشم!

تو این 7 ماه که نبودم اتفاقای زیادی برای من و بقیه افتاده که باعث تغییر شده...

 خیلیا واسم پیغام گذاشتن که کجایی و نیستی و این حرفا! بعضیا هم واقعا لطف دارن که تو نبودِ من هم میومدن و به وبلاگ سر میزدن!

اگه بشه دوباره ادامه میدم... چون صمیمیت و خاطرات تو وبلاگ رو هیچ جا نتونستم پیدا کنم...

حالا هم که داره بارون میاد و پنجره ی اتاقم بازه... 

.

.

باد خنک و بوی بارون و نوای فرامرز و یه حس دلتنگی... 



پارازیر: خیــــــــــــــلی حرفا دارم! به موقع...