امروز که اینو مینویسم، دارم پروپوزال کارشناسی ارشدم رو آماده میکنم و امیدوارم که تا قبل از بهمن ۱۴۰۰ کار پایاننامه هم تموم بشه و احتمالا دیگه پرونده تحصیل رو ببندم.
اتفاق دیگهای که منتظرشم، اعلام اسامی داوران بینالمللی برای دو سال آیندهس. اتفاقی که از سال ۹۲ براش تلاش کردم. همه چیز طبق پیشبینی خودم پیش رفته و حدس میزنم که پیشبینیهای بعدیم هم درست از آب دربیاد. بعد از اعلام اسامی میتونم بگم فصل اول سریال داوری من تموم میشه و وارد فصل دوم میشم. فصلی که پر از اتفاقات و افتخارات خواهد بود. فصلی که توش باید خودم رو در زمینه داوری بسکتبال به دنیا ثابت کنم.
وقتی میام و به وبلاگ سر میزنم، خیلی دوست دارم بنویسم. امروز دیگه گفتم بذار یه اعلام وضعیت کنم حداقل، تا به این بهونه بعد از ۳ سال (!) اولین پست سال ۱۴۰۰ رو هم گذاشته باشم.
همین...
اولین بهمنیه که حتی کمترین حسی به نزدیک شدن روز تولدم ندارم.
نمیخوام از الان صحبتای 30 سالگی و بیشتر رو بکنم. ولی زود پیر شدن حقیقت غیر قابل انکار نسل ماست. نسل ما و نسل قبلی و همینطور نسل قبلش.
هر نسلی که تو این 40 سال نکبت بار قرار گرفته دچار پیری زودرس شده. خیلی زوده که نخوام به روز تولدم حس داشته باشم. خیلی زوده که بشینم خاطرات کودکی و نوجوونی رو مرور کنم و گاهی اشک بریزم.
این روزا جامعه پره از آدمای نا امید. پره از آدمایی که به نون شب محتاجن. پره از آدمایی که سطح زندگیشون رو به افوله. پر از فساد. پر از دروغ و پر از غریبه...
حسن عباسی (یه حروم لقمه از بین هزاران) امروز سخنرانی کرده و برای سال 1444 وعده مراسم تاسوعا و عاشورا تو حسینیه کاخ سفید رو داده. نیمه شعبان تو باکینگهام و دعای فلان تو مسجد ورسای.
کلیشه ی "نمیدونم بخندم یا گریه کنم؟"
دلم یه ایران آزاد میخواد. ایرانی که دوباره بشه با افتخار ازش حرف زد. ایرانی که من و امثال من مجبور نباشن ازش خارج بشن و جای دیگه دنبال آینده روشن بگردن.
از ته دل امیدوارم چند سال دیگه اینا رو بخونم و بگم دیدی پسر؟ دیدی درست فکر میکردی؟
دلم روشنه...
حداقل هنوز...
هیچوقت دفتر خاطرات نداشتم. همیشه با نوشتن و خوندن مشکل داشتم به جز وقتایی که برای مخاطب مینوشتم. یعنی نویسندگی برای مخاطب رو دوست دارم ولی نوشتن برای خودم رو هیچوقت نتونستم بیشتر از یکی دو صفحه ادامه بدم. اما گاهی اوقات تو این وبلاگ مینویسم. همونطور که قبلا هم گفتم اینجا تبدیل شده به دفتر خاطرات من.
الان که دارم این رو مینویسم ترم آخر کارشناسی فیزیک هستم و دارم با بدبختی درسها رو پاس میکنم که فقط تموم شه و بعدش کنکور ارشد بدم و برم رشته محیط زیست. رشتهای که حداقل الان فکر میکنم خیلی بهش علاقه دارم و امیدوارم همینطور باشه و همینطور بمونه. بعدش هم تلاشم رو بکنم تا بعد از ترم ۱ ارشد برم خارج از کشور همین رشته رو ادامه بدم. از فیزیک بدم نمیاد ولی آدم فیزیک نیستم. از اینجا به بعد تنها چیزی که برام مهمه و بهش فکر میکنم اینه که رشته ای که میخونم رو عاشقش باشم و از لحظه لحظه مطالعه در موردش لذت ببرم. دارم سعی میکنم خودم رو تو این شرایط قرار بدم. بگذریم...
فکر کنم نگفته بودم؛ فرانه سوم شهریور ۹۷ رفت کانادا واسه ارشد معماری. برنامه و هدف من هم اینه که برم پیشش. حدودا یک ماه پیش اومد ایران تا تعطیلاتش رو اینجا بگذرونه و امروز دقیقا یک روز از برگشتنش به کانادا میگذره. حس نسبتا خوبی دارم. پیشبینی یه دلتنگی شدید به همراه انگیزه و امیدواری خاصی که برای آیندهم دارم.
امروز من یه داور درجه یک بسکتبال هستم و جایگاه نسبتا خوبی توی این زمینه دارم. امسال برای اولین بار بازی های دسته یک کشور رو قضاوت کردم و عملکرد خوبی نشون دادم. امیدوارم این روند پیشرفت و موفقیت رو تا جایی که در نظر دارم ادامه بدم و به چیزی که میخوام برسم.
این چیزایی که نوشتم هیچ ربطی به هم ندارن. هیچ جذابیتی هم واسه خواننده احتمالی ندارن. از اوناست که برای خودم نوشتم. موقع نوشتنشون فقط به این فکر میکردم که چند سال دیگه که دارم اینا رو میخونم، یه تجسم کامل از شرایط امروزم بهم بده و حال و هوامو عوض کنه. همین الان از خود آیندهم میپرسم: حال و احوالت چطوره پسر؟ فکر میکردی موقع خوندن این متن ...